انگورهای این باغ ترشند!!!
یکی بود یکی نبود. روباه گرسنه ای بود که مدت زیادی غذایی برای خوردن پیدا نکرده بود. او همه جا را به دنبال غذا گشت. ولی چیزی پیدا نکرد. یک روز، وقتی روباه بیچاره ازگرسنگی احساس ضعف و خستگی می کرد، ناگهان از شانس خوبش به باغی پر از انگور رسید. انگورهای باغ بسیار رسیده و آب دار بودند.
روباه با ولع بسیار به انگورها نگاه کرد و دست هایش را به طرف آن ها دراز کرد، ولی شاخه ها خیلی بلند بودند و روباه هم احساس ضعف شدیدی می کرد. به خاطر همین نشست و کمی استراحت کرد. وقتی حالش کمی بهتر شد، تا جایی که می توانست به طرف انگورها پرید، اما باز هم دستش به آن ها نرسید.
دوباره روباه بیچاره خسته شد، کمی استراحت کرد و دوباره پرید، اما این بار هم موفق نشد.
روباه که ناامید شده بود، دست از پریدن برداشت و با خودش گفت : اول فکر کردم انگورهای این باغ رسیده و شیرینند، اما حالا متوجه شدم که آن ها خیلی ترش و بدمزه هستند.
به نظر شما از این داستان چه نتیجه ای می توان گرفت؟ این داستان شبیه کدام ضرب المثل ماست؟
مطالب مرتبط
ماجرای پسری كه همیشه تلویزیون می دید
یك حیاط بزرگ، دو تا خانه كوچولو
خرگوش کوچولویی که سکسکه می کرد